اشعار سیمین بهبهانی چرا رفتی
در این مطلب گزیده ای از اشعار عاشقانه کوتاه و بسیار زیبای سیمین بهبهانی را آماده کرده ایم
چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی قرارست؟
نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟
خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟
کنار خانه ی ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست
چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند
ز ماه و پرتو سیمینه ی او
حریری اوفتد بر سینه ی او
نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایق های خودروست
بیا با هم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوری ها برآریم
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن
بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی ِ فرداش فردای دگر نیست
بیا… اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای بستند
اگر یک دم شرابی می چشانند
خمارآلوده عمری می نشانند
درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا زآنان کسی را
تو هم هر چند مهر بی غروبی
به بی مهری گواهت این که خوبی
گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت
دلم گرفته ، ای دوست!
هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
مرا هزار امید است و هر هزار تویی!
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بیتو گذشت
چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
شهاب زودگذر لحظههای بوالهوسی است
ستارهای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون مناند
چه باک زان همه دشمن چو دوست دار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
نه باهوشم ،
نه بیهوشم ،
نه گریانم نه خاموشم
همین دانم که می سوزم ،
همین دانم که می جوشم
پریشانم ، پریشانم ،
چه می گویم؟
نمی دانم
ز سودای تو حیرانم ،
چرا کردی فراموشم؟
شوریده ی آزرده دل بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من… به خدا من… به خدا من
بر من گذشتی ، سر بر نکردی
از عشق گفتم ، باور نکردی
دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی
برای فوت سهراب سپهری
مرگت زوال شتاب است
مرگت دوام درنگ است :
جارینبودن آب است
بینقشماندن رنگ است
شعر تو: «دانش خوبی»
نقش تو: «بینش پاکی»
بی فرضِ پاکی و خوبی
دنیا نه جای درنگ است
پُرنغمه در قفس رنگ
دیگر نه گل نه شقایق
دستانسرای خموشان
تنهاییی دلِ تنگ است
گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند
که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم
تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم
برای ولادت امام علی (ع)
فلک امشب مگر ماهی دگر زاد
ز ماهِ خویش ماهی خوبتر زاد
غلط گفتم، که خورشیدی درخشان
که مَه یابد زِ نورش زیب و فر، زاد
شهنشاهی، بزرگی، نامداری
که شاهان بر رهش سایند سر، زاد
صدفآسا، جهان آفرینش
درخشان گوهری والاگهر زاد
ز بعد قرنها، گیتی هنر کرد
که اینسان قهرمانی باهنر زاد
پدرها بعد ازین هرگز نبینند
که مادر چون «علی» دیگر پسر زاد
فری بر مادر نیکوسرشتش:
غزال ماده، گویی شیر نر زاد
نبودش بستگی گر با خداوند
چرا در خانهی آن دادگر زاد؟
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
بگذار که درحسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم
بگذارکه چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شادزی که دلی شاد میکنی
گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد میکنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟
نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد میکنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
اشعار سیمین بهبهانی
دوباره میسازمت وطن!
اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم
اگرچه با استخوان خویش
دوباره میبویم از تو گل
بهمیل نسل جوان تو
دوباره میشویم از تو خون
بهسیل اشک روان خویش
دوباره یک روز روشنا
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ میزنم
ز آبی آسمان خویش
اگرچه صدساله مُردهام
بهگور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلبِ اهرمن
بهنعرۀ آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه میبخشدم شکوه
به عرصۀ امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز
مجال تعلیم اگر بُوَد
جوانی آغاز میکنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث «حبّالوطن» ز شوق
بدان رَوش ساز میکنم
که جان شود هر کلام دل
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی
بهجاست کز تاب شعلهاش
گمان ندارم به کاهشی
ز گرمی دودمان خویش

شعرهای شناخته شده محمدعلی بهمنی
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است ،
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است،
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست ،
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است،
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست،
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است،
تا این غرل شبیه غزل های من شود،
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است،
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم،
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است،
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست،
آیا هنوز آمدنت را بها کم است،
برای مشاهده اشعا بیشتر این شاعر خوب کشورمان در ادامه با مطلب اشعار محمد علی بهمنی به همراه اشعار کوتاه و تک بیت های ناب همراه باشید.
همچنین ببینید :